سری دوم داستان های ترسناک واقعی


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 635
:: باردید دیروز : 769
:: بازدید هفته : 635
:: بازدید ماه : 4445
:: بازدید سال : 73034
:: بازدید کلی : 231255

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

سری دوم داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 14:2 | بازدید : 605 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنيا رفت. او در حال موتورسواري بود كه يك اتومبيل به او زد و ضربه مغزي شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر ميكنم در آن هفت روز بيشتر اوقات روحش از بدنش جدا ميشد. شب اول وقتي در حالت نيمه بيداري بودم پيش من آمد و گفت آن تصادف تقصير او نبوده است. روز آخر يكبار ديگر آمد و گفت گيج شده و نميداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجيبي برايم افتاده است. ولي چند روز پيش عجيبترين آنها برايم رخ داد. آن روز صداهاي زيادي در گوشم ميشنيدم به طوري كه تصميم گرفتم كمي بخوابم. ساعت يازده صبح بود. به پهلو دراز كشيدم. احساس كردم چيزي به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بيدار بودم. پسرم پاي تختم ايستاده بود به طور باورنكردني سفيد بود و نوري نقرهآبي از او به اطراف ميپاشيد. نوري شبيه به الكتريسيته. ميتوانستم به راحتي او را ببينم، موهايش، صورتش، عضلات بازويش و... كاملا بيدار بودم. با صداي بلند نامش را صدا زدم. او مثل هميشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نميكشيدم. قبل از اينكه به تخت برسد ناگهان متلاشي شد و به ميليونها ستاره تبديل شد. تمام اين اتفاقات حدود پانزده ثانيه طول كشيد. من بيدار بيدار بودم و از اين اتفاق سر در نميآوردم. او پسرم بود. خودش بود ولي با چهره اي روحاني. تا آخر عمرم اين اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببينم.
 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: